سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین دردآمیز
گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من
بود نالان میان پنجهٔ دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجهٔ دیو
دیو ، بی رحم و خشمگین ، او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزهٔ خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئهٔ مستی ست
وه ، که این خون گرم و سرخ ، مرا
راحت جان و مایهٔ هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خاک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد ومادر او
جامهٔ صبر خویش چاک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خاک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشتهٔ اوست
اینک اینجا فتاده لاشهٔ دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار ! ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد